مهی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زمستون فصلِ...

به طرز عجیبی طی دو سه روز قبل به مرگ فکر می کردم. از دیروز با دیدن خبری که آفرین بانو درمورد برادرش نوشته ذهنم اونقدر درهم برهم شده که الان که ساعت دو و نیم نصفه شبه نمی تونم بخوابم.

زمستون که شروع می شه یعنی فصل اتفاقات و خاطره بازی های منم شروع می شه.

هم خاطره های خوب هم بد. بهترین هاش آشنا شدن من و همسر با همه. تولد پسرک که آخر همین ماهه هم بهترین واقعه زندگیمه.

اما خاطرات بدِ روزشماری دارم. همه مربوط می شه به دو سال پیش. خاطره های تلخی که از 21 دی شروع شدن و تا آخر زمستون برای من و اطرافیان من تبدیل به یه ماراتن نفسگیر شدن که آخرش هم ما بازنده بودیم.

بهار خوبه. من هیچ وقت با زمستون رابطه خوبی نداشتم. کاش زودتر بهار بیاد...

شازده همیشه در قلب منی

وقتی روحیه آدم این طوری باشه که دوست داشته باشه عکس بذاره تو وبلاگش با این اوضاعِ بلاگفا ، اونجا تبدیل می شه به بی خاصیت ترین جای دنیا.

دلم برای شازده کوچولو تنگه. کاش عصر شازده کوچولو ها هیچ وقت نمی گذشت. بعضی وقتا اینقدر آدم هایی که دور و برم می بینم عجیب می شن که دلم می خواد برم تو صورتشون یه جیغ بنفش بکشم و بگم: بسههههههههههههه

یارو این قدر آدما رو از بالا نگاه نکن!!!!!!!

آدمهایی که مهم بودند...

دیدم امروز ۷ آبانه. یادم اومد که تولد دبیر ادبیات دوران راهنمایی من همین روز بود. یکی از آدمایی که توی دوران تحصیل نقطه عطفی بود برای من و زندگیم.

از اول که بخوام شروع کنم داستان کلاس اولمه که یه بار تعریفش کردم. اولین نقطه عطف من معلم کلاس اولم بود که من به خاطرش یواشکی از یه کلاس دیگه رفتم تو کلاس ایشون.

بعد توی دوران راهنمایی همین دبیر ادبیاتُ دبیر تاریخ و جغرافی و دبیر ورزش برام بی اندازه تاثیر گذار بودن. انواع و اقسام مسابقه های ورزشی که اون موقع توشون اول می شدم به خاطر علاقه زیادی بود که به دبیر ورزشم داشتم. دبیر تاریخ که هنوزم گهگهاهی می بینمش انسان بی نظیری بود که منو به تاریخ این سرزمین علاقه مند کرد. تا قبل بچه دار شدنم واقعا یکی از زمینه هایی که خیلی دوست داشتم و همیشه می خوندم تاریخ بود.

دبیر ادبیاتم چشمم رو به دنیای با شکوهی باز کرد. منو برد به جایی که بهش تعلق داشتم. کلمات بی نظیر ادبیات با شکوه....

الانو نبینید ک دست و پا شکسته می نویسم. من نویسنده بی نظیری بودم در سن خودم. نه اینکه رمانتیک بنویسم نوشته های من همیشه پر از ایهام بود. عجیب بود ولی نمی شد از خوندنشون دست کشید.

توی دبیرستان نقطه عطف بی همتایی داشتم به نام مدیر مدرسه. در مورد ایشون باید توی پستی جدا بنویسم. کسی که " راهنمای راه " خطابش می کردم.

به هر حال امروز ۷ آبانه تولدت مبارک خانوم م به*اری.

 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستی الان فونت من خوبه؟ اذیتتون نمی کنه؟

پاییزانه های من

هر سال با شروع پاییز بهانه گیری های من شروع می شه. دقیقا به پاییز مربوطه حالا دیگه دارم مطمئن می شم. روی میز پر می شه از کارت های بنگاه معاملات ملکی، شماره تلفن و آدرس خونه هایی که قراره بریم ببینیم. برای اینکه خونه رو عوض کنیم.

یا پر می شه از اطلاعات مربوط به ماشین های مختلف. گفته بودم که من علی رغم ترسی که از رانندگی دارم ولی عااااشق ماشینم. برای اینکه ماشینو عوض کنیم.

یا چیزایی که برای خونه که قراره عوض بشن.

بیشترین خرید های من توی این فصله. لباس های پاییزه ام خیلی بیشار از لباس های تابستونیمه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همه اینا توی این فصل اتفاق میفته. با وجودی که خونه ما هیچ مشکلی نداره جز اینکه یه دفعه یه آپارتمان سه طبقه دید جلوشو کور کرد. و من این قدر موقعیت خونمونو دوست دارم که دلم نمیاد اینجا رو بفروشیم. این چرخه هر بار تکرار می شه. هی ما می ریم خونه های مختلف می بینیم. هی قیاس می کنیم خب خونه خودمون که خییییلی بهتره. بعد از اواسط زمستون کم کم این حال تنوع طلبی از بین می ره.

مشکل خونه و اینا نیست. مشکل به نظرم افسردگی ایه که خیلی از آدما  تو فصل پاییز پیدا می کنن.

از همین جا به همسر جانم اعلام می کنم ممنونم که اینقدر خوبی و به خاط دل من با من همراهی می کنی. من به درایت تو ایمان دارم عزیزم.

چه خصوصی هایی تو خوندی و اونی که باید می خوند نخوند...

از اول اشتباه کردم که سرویس بلاگفا رو برای وبلاگ نویسی انتخاب کردم. اما اون چیزی که الان ناراحتم می کنه قطع شدن گاه و بی گاه این سرویس نیست.

مشکل اینه که تعداد زیادی از کامنتایی که من برای دوستام میفرستم یا دوستانم برای من، به دست ما  نمی رسه.

معمولا هم این اتفاق برای کامنتای خصوصی میفته. و نمی شه که به جای کامنت هِی از مسیج استفاده کرد!!!

اوایل یه خورده ناراحت می شدم که چرا فلانی جواب کامنتمو نمی ده. اما الان مدتیه که کل این جریان به نظرم لوث شده میاد.

در آخرین گندکاری ایشون باید بگم چند روز پیش گولو جان یه لطف بزرگی به من کرده بود و یه کاری برام انجام داده بود. من هم رفته بودم و ازش تشکرکرده بودم. اما کامنتی به دستش نرسیده بود.

یا مثلا من دوبار از آیدا یه سوالی رو پرسیده بودم اما هیچ جوابی ازش نیومده بود.

یا چند وقت پیش بیتا یه رمز برای من فرستاده بود که خب طبق معمول به دست من نرسیده بود. هر دومون شاکی شده بودیم.

باران پاییزی معمولا هر کامنتی رو هم خصوصی هم عمومی برام می فرسته تا لااقل یکیش به دستم برسه.

و .....

خب من کم کم از اینجا خواهم رفت اما مشکل همچنان به قوت خودش باقیه چون باز هم کامنتای من برای دوستای بلاگفایی یکی درمیون می ره.

راه حلی به ذهنتون می رسه؟

بدون عنوان، سوز سرمای تنهایی...

 

خنده دار ترین نکته این جا اینه که روزهای زندگی من رنگیه اما این قالب سیاهه!!! 

قالب وبلاگ بلاگفام رو که می ذارم کلی ارور می ده.  

لب و لوچه ام آویزونه. اما خب یه کاریش می کنم دیگه. فقط از تنهایی اینجا خیییییلی می ترسم. 

 

 

 

 

دوست جونا صفحه مدیریت بلاگفا بازم ایراد پیدا کرده.

من اینجام.  

 

سه شماره

۱- بعضی رفتارها خاصیت کِش وار دارند. می توان هِی آن رفتارها را کش داد و کش داد. اما درست به همان دلیل وقتی آن کِش رها شود محکم می خورد توی دست یا صورت خود آدم و دادش را در می آورد.

 

۲- ای کسانی که ایمان آورده اید، در برابر کسانی که آنها را اهلی کرده اید مسوولید.

 

۳- با سرماخوردگی که ۱۰ روز طول بکشد چه باید کرد؟ 

 

 

 

 

 

شربت شجاعتم تموم شده

مامان از اون آدمای خیلی شجاع بود. از چیزهای معمولی که زنها می ترسن هرگز نمی ترسید. نه از زخم های وحشتناک نه خون نه از تصادف کردن نه سوسک و مارمولک و موش نه تاریکی خیابون، من خیلی شبیه مامانم بودم تا اونجایی که مادر شدم. به جای اینکه شجاع تر بشم ترسوتر شدم. البته ترسو شدن من داستان مفصلی داره که هیچ وقت اینجا ننوشتمش.

اما حالا...

با دیدن خون حالم بد می شه. نه به شدت آیدا ولی اونقدر که کلا دکمه استاپ من زده می شه.

دیروز معلم کلاس آرتین عوض شده بود. خانوم جوانی که کاملا بی تجربه بود در رابطه با بچه ها .

کلاس زبان تبدیل شده بود به صحنه جنگولک بازی ۷ تا بچه . یکی از بچه ها از صندلی کوچولوش بالا رفت تا تخته وایت برد رو پاک کنه. کاری که معلم اصلیشون به هیچ عنوان اجازه نمیده بچه ها انجامش بدن. 

از اون جایی که اتفاق یه لحظه ست که پیش میاد اون بچه از روی صندلی افتاد و واقعا هیچ کدوم ما نفهمیدیم که سرش به کجا خورد که بلافاصله به اندازه گردو ورم کرد و کبود شد و پوست گوشه چشمش هم خراشیده شد و ...

بدتر از همه این بود که دوبار حالش به هم خورد.

 هر چند سعی می کنم این جور وقتا خودمو جمع و جور کنم اما دستای یخ کرده من و دَوَران سَرَم نمی ذاره کار خیلی خاصی انجام بدم. مطمئنم این به خاطر چند تا تجربه خیلی بده که در مورد آرتین داشتم. اما دیروز به اندازه مادر اون بچه منم خودمو باخته بودم.

از این رفتار خودم بیزارم چون یه مادر باید سرعت عمل خیلی زیادی داشته باشه نه اینکه یه دفعه هنگ کنه. رفتاری که به من می گه آزی خانوم تو دیگه اون آزی سابق نیستی.

پ.ن: اون بچه دخترکِ م بود.