شربت شجاعتم تموم شده

مامان از اون آدمای خیلی شجاع بود. از چیزهای معمولی که زنها می ترسن هرگز نمی ترسید. نه از زخم های وحشتناک نه خون نه از تصادف کردن نه سوسک و مارمولک و موش نه تاریکی خیابون، من خیلی شبیه مامانم بودم تا اونجایی که مادر شدم. به جای اینکه شجاع تر بشم ترسوتر شدم. البته ترسو شدن من داستان مفصلی داره که هیچ وقت اینجا ننوشتمش.

اما حالا...

با دیدن خون حالم بد می شه. نه به شدت آیدا ولی اونقدر که کلا دکمه استاپ من زده می شه.

دیروز معلم کلاس آرتین عوض شده بود. خانوم جوانی که کاملا بی تجربه بود در رابطه با بچه ها .

کلاس زبان تبدیل شده بود به صحنه جنگولک بازی ۷ تا بچه . یکی از بچه ها از صندلی کوچولوش بالا رفت تا تخته وایت برد رو پاک کنه. کاری که معلم اصلیشون به هیچ عنوان اجازه نمیده بچه ها انجامش بدن. 

از اون جایی که اتفاق یه لحظه ست که پیش میاد اون بچه از روی صندلی افتاد و واقعا هیچ کدوم ما نفهمیدیم که سرش به کجا خورد که بلافاصله به اندازه گردو ورم کرد و کبود شد و پوست گوشه چشمش هم خراشیده شد و ...

بدتر از همه این بود که دوبار حالش به هم خورد.

 هر چند سعی می کنم این جور وقتا خودمو جمع و جور کنم اما دستای یخ کرده من و دَوَران سَرَم نمی ذاره کار خیلی خاصی انجام بدم. مطمئنم این به خاطر چند تا تجربه خیلی بده که در مورد آرتین داشتم. اما دیروز به اندازه مادر اون بچه منم خودمو باخته بودم.

از این رفتار خودم بیزارم چون یه مادر باید سرعت عمل خیلی زیادی داشته باشه نه اینکه یه دفعه هنگ کنه. رفتاری که به من می گه آزی خانوم تو دیگه اون آزی سابق نیستی.

پ.ن: اون بچه دخترکِ م بود. 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد