زمستون فصلِ...

به طرز عجیبی طی دو سه روز قبل به مرگ فکر می کردم. از دیروز با دیدن خبری که آفرین بانو درمورد برادرش نوشته ذهنم اونقدر درهم برهم شده که الان که ساعت دو و نیم نصفه شبه نمی تونم بخوابم.

زمستون که شروع می شه یعنی فصل اتفاقات و خاطره بازی های منم شروع می شه.

هم خاطره های خوب هم بد. بهترین هاش آشنا شدن من و همسر با همه. تولد پسرک که آخر همین ماهه هم بهترین واقعه زندگیمه.

اما خاطرات بدِ روزشماری دارم. همه مربوط می شه به دو سال پیش. خاطره های تلخی که از 21 دی شروع شدن و تا آخر زمستون برای من و اطرافیان من تبدیل به یه ماراتن نفسگیر شدن که آخرش هم ما بازنده بودیم.

بهار خوبه. من هیچ وقت با زمستون رابطه خوبی نداشتم. کاش زودتر بهار بیاد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد